آسمان دلم بارانی است امشب.
 
 
اشک های آسمان قطره قطره روی پنجره ی دلم فرو می آید و سر می خورد تا درست می رسد به وسط قلبم.
 
 
خانه ی دلم سوت و کور است.
 
 
جز من و جز یاد تو هیچ کس نیست.هیچ چیز نیست.
 
 
شمع هایم تمام شده اند بس که پروانه بودن را تمرین کرده ام.و خانه ام  ـ یعنی خانه ی دلم ـ خاموش است.
 
 
خا موش خاموش...
 
 
صدای پر از حزنش را می شنوم.حرمت نگه می دارم.صدای تو یادم می آید و دیوانه می شوم.
 
 
اشک که می ریزم می فهمم هیچ کس نیستم ولی باید باشم که اگر نباشم...
 
 
دیده ای مرا.با چشمان همیشه خیس.با دستان همیشه پر خون.با تنی همیشه پر از درد.
 
 
با این حال مانده ای.آنچنان که گاه باورم می شود که هیچ گاه ترکم نخواهی گفت.هیچ گاه... دلم آرام نمی گیرد.
 
 
بی تاب می شوم و خوب می دانم همه ی بایدها و نبایدها را.
 
 
خوب می دانم بی تو تنها زیستن است که می توانم و باقی همه هیچ است.
 
 
خوب می دانم که هنوز نمی شود لبخند زد تا فاصله برداشته شود.
 
 
حالا که حتی در کتابهایم در خاطرات بی تو بودنم در تمام روح و ایمانم رسوخ کرده ای.
 
 
 
امشب آسمان دلم می بارد و سقف خانه ی دلم چکه می کند و سرد است.سرد ِ سرد...
 
 
آتش می خواهم امشب. تو چرا شمع شدی سوختی ای هستی ِ من؟
 
 
آن زمانی که تو را سایه ی پروانه نبود...
 
 
من جدا از تو نبودم به خدا در همه عمر قبله گاه دل من جز تو در این خانه نبود کاش آن تب که تو را سوخت مرا سوخته بود